ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
پدرم از بچگی به من یاد داد که باید در ایران ماند و برای حسن و تقی و جعفر کار کرد و دلیلی وجود ندرد برای پیتر و جورج و مری کاری کرد.
بگذریم...
یکی از هم دانشگاهی های سابقم که مدتی به سوئد مهاجرت کرده بود، در اینستاگرامش مطلبی در این رابطه نوشته بود که من هم اینجا می ذارمش. به نظرم فضاسازی ای که انجام دادند عالی هست و البته قلم قوی ایشان که بسیار مورد احترام من هستند، تا حد بسیار زیادی آنچه که در ذهن من می گذشت را روایت کرده است.
«
وقتی چمدان می بستم، گیج گیج بودم. از کودکی زیاد سفر می رفتیم؛ بنابراین
عادت داشتم سالی چندبار چمدان ببندم. اما این بار چمدانم چمدانِ سفر نبود!
با کلافگی و بغضی لعنتی به اطرافم نگاه می کردم و با خودم مرور می کردم
دیگر چه چیزی آنجا احتیاجم می شود؟ -همه چی- می خواستم همه چیز را در
چمدانم جا بدهم و با خودم ببرم آن سر دنیا.
می گفتند نمی شود!
تا همین جا هم ٨٠ کیلو اضافه بار داری! باورم نمی شد ضروریات زندگی ام
آنقدر سنگین باشد. اصلا با خودم فکر می کنم آدمی که اشیاء معنادار ضروری و
خاطرات وابسته به مکانش انقدر سنگین باشد، کجا می خواهد برود؟ جایش معلوم
است دیگر. جایش آن جایی ست که بارش را سنگین کرده است. اما یک مرتبه تصمیم
گرفتم خودم را در ماجرایی بی اندازم -بروم یک جای بهتر!- که این ماجرا
ماجرای من نبود. همان زمان هم می دانستم که هیچکس هیچوقت به آن جای بهتر
نخواهد رسید؛ مگر تغییری در چیدمان فضای شخصی اش ایجاد کند.
رفتم
آن جای دیگر، دوستانی پیدا کردم نه خیلی صمیمی، کاری نیمه وقت نه خیلی
جدی، خانه ای دنج در گوشه ای خلوت نه خیلی بزرگ، اما پنجره ای که واقعا آن
جور که باید و همیشه احساس می کردم حقم است، رو به بهشت باز می شد.
هنوز زمانی نگذشته بود که فهمیدم می توانم سال ها اینجا بمانم اما همیشه مسافر باشم.
زیباترین
غروب ها را پشت پنجره ی همان خانه تماشا کردم. یک روز یادم نیست آفتاب بی
رمق پاییزی هنوز غروب کرده بود یا نه که به خودم آمدم و متوجه شدم اینجا
بارم سنگین نمی شود!
چمدان و ٨٠ کیلو اضافه بارم را بستم و برگشتم همان جایی که بودم.
دیگر پیش نیامد چمدانِ رفتن ببندم و آن را وزن کنم؛ می دانم امروز هزاران کیلو اضافه بار دارم»
خیلی قشنگ بود ممنون. منم قبلا به مهاجرت فکر میکردم ولی دیگه اینروزا فکر نمیکنم چون به نظرم بعضی آدمها هرجایی باشن اونجارو تبدیل به بهشت میکنن بعضی آدمها هم بهترین جای دنیا هم برن اونجا براشون جهنم میشه این به دید ما به زندگی ربط داره. میخوام از هرچه دارم و همین جایی که هستم لذت ببرم.
من ۶ سال پیش مهاجرت کردم. میتوان مهاجرت کرد و دلبسته ی خانه ی جدید شد . میشود واقعا. مثل من که خانه ی جدیدم را با همه ی کاستی هایش دوست دارم. همانطور که وطنم را همیشه دوست داشتم با همه ی کاستی هایش. وطنی که هنوز با مادران داغدارش عزاداری میکنم و برای دردش از درد به خود میپیچم. دوست داشتن وطن و کشور و خانه ی جدید در تناقض نیست. همه چیز به نگاه و خواست ما از زندگی بر میگردد. من یک مهاجرِ راضی هستم و یقینا اگر از این شهر و کشور بروم دلتنگش خواهم شد همانطور که دلتنگ شیرازم. انسان میپاند تصمیم بگیرد که دوست بدارد یا نه.